سرگیجه
داستان

زن چهل ساله بود، اما کمتر می نمود،بین سی تا سی و پنج.گرچه زندگی مشترکش را

هرگز دوست نداشت،اما چنان دنیایی برای خود ساخته بود که کمتر به زندگی مشترک

بها می داد.مردش دلبسته ی مادر و خواهرانش بود و برادری که در راهی دور داشت و زن

تنها مادر فرزتدانش بود و خانه اش را می چرخاند، زن ساعت ها راه می رفت و در ساعت های

طولانی راه رفتن ، برای خود دنیایی دیگر می ساخت بدون مرد و عشق ورزی های جسمانی

همدمش ،موبایل کوچکی بود با دنیایی از شعر و ترانه...

به تجریش رسیده بود،در هوای روزهای نخست فروردین،تجریش غزل سرا می شود...و زن

گوش به نغمه های تجریش سپرده بود و رها تر از پیش فدم برمی داشت، احساس کرد

مردی میانسال قدم بر سایه ی او دارد، اما خود را به ندیدن زد.بطری آبش را باز کرد تا بهانه ای

باشد برای بهتر دیدن مرد...مرد شیک لباس پوشیده بود، و کیف دستی اش با کت و شلوار

قهوه ای روشنش ،ست می نمود. زن به سمت ویترین مغازه ای رفت و نفس مرد به شکل

کلمات بر شانه اش نشست: من شما را در ذهنم ساخته بودم و اکنون هیجان زده ام که

اینجا می بینمتان...رن چهره ی مرد را به دقت نگاه کرد و تنها جمله ای که به ذهنش رسید

این بود: من متاهلم ...و زن به راه خود رفت ...اما در پندارش حسی جدید را تجربه می کرد

و این حس بشدت شیرین می نمود...

ارسال در تاريخ سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

سرما تا مغز استخوان می رسید و میشد صدای چرق،چروق اسنخوان های بی تاب خاله آذر

رو از زیر چادرش شنید، میشد یخ زدن مژه های بلند پری رو دید و نفس های منجمد اصغر آقا

رو شمرد، اما خاله آذر از سه روز پیش یه نفس حرف زده بود:

گفتم وقتی رسیدید، اول برید خونه ی حاج کاظم بعد یه سر به فرشته بزنید پا به ماهه نمی

تونه پاشه دنبال شما راه بیفته ...قبلش زنگ زدم سورمه خانم که یه دست به سرو روی خونه

بکشه ،گفتم یخچال رو پر کنه ،ماست و شیر و پنیر رو از ماست بندی احمدزاده بخره ، خرید از

احمد زاده واسه بچه هام شگون داشته ...سینی مینا کاری یادگار باباتون رو از توی کمد

برداشتم ،قرآن مکه ی خانم جون رو کنار لیوان نقره ی جهازیم تو سینی گذاشتم و آینه ...نه

آینه  نبود تمام خونه رو گشتم آینه ای که از کربلا خریده بودم و سه تا پسر رو باهاش به خونه

ی عشق فرستاده بودم پیدا نمی کردم ،دلم لرزید ، مثل روزی که باباتون سکته کرد دلم لرزید

،به حاج زهرا زنگ زدم، گفت :صلوات بفرست خواهر ،دم سفرن بچه ها،به دلت بد نیار

...چقدر رویا قشنگ شده بود وقتی اومدن خداحافظی دلواپسی هام پرید ،چشم های حمید برق

می زد ،بعد از هفت سال عاشقی،وصال...

از زیر قرآن ردشون کردم و آب رو پشت سرشون ریختم .خواستم به رویا بگم کاش چکمه های

پاشنه کوتاهش رو می پوشید با این هوای سرد ،ارومیه هم که همیشه سرد و بخ بندونه...

اصغر آقا مطمئنی به هواپیمای اورمیه سوار شدند...؟!

ارسال در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

تازه دیپلم گرفته بود اما دیگه دلش نمی خواست درس بخونه،از تمام فرمول های شیمی و

فیزیک و ریاضی حالش به هم می خورد.

خانم حسینی همکار خاله فاطی بود و پسرش انترن بود.می خواست با دختری ازدواج کنه

که غذا بپزه،خونه رو تمیز کنه و بچه های آقای دکتر رو بزرگ کنه...

همه چیز در یک چشم به هم زدن جور شد و ثریا پاییز سال بعد به جای دانشگاه به خانه ی

انترن جوان رفت. کمال بشدت پرخاشگر بود، غذا رو بی نقص می خواست،خونه می بایست

برق بزنه،از تلفن بیزار بود، رابطه با دیگران و بخصوص خانواده ی ثریا رو دوست نداشت.

شش ماه بعد از ازدواجشون غرغرش شروع شد که چرا بچه دار نمیشن ...

ثریا پاییز سال بعد

با تموم شدن کارهای طلاقش، در خانه ی پدر خودش رو برای کنکور دانشگاه آماده می کرد...

ارسال در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 توی بیداری تصمیم گرفته بود یا توی خواب، یادش نبود. ولی بازم آرواره هاش درد می کرد اونقدر که روی هم فشارشون داده بود . به هر حال تصمیم سختی بود و اون عادت داشت موقع تصمیم گیری های اصلی دندوناش رو روی هم بگذاره و درد توی تمام جانش بپیچه .تجربه نشون داده بود درد بیشتر معناش تصمیم درست تر است. اول با پنجه های قفل شده اش ور رفت تا بازشون کنه-اینم یه عادت بدنش بود- بعد آروم از تخت پایین اومد به عادت دیرسال برس موهاش رو از روی دراور برداشت و موهاش رو مرتب کرد.روژلب صورتی اش رو به لب هاش کشید اما بعد پاکش کرد -قرمز بیشتر بهش می اومد- درست کردن چشم هاش اعتماد به نفسش رو بهش برمی گردوند پس اول خط چشم کشید بعد ریمل زد .لباس خوابشو با بلوز دامن سیاهی که مادر ازسفر مکه براش آورده بود عوض کرد اما بعد تصمیم گرفت شلوار جین سیاهی رو که از مشهد خریده بود بپوشه .دوست داشت یه قهوه بخوره تلخ ِتلخ.بساط قهوه ی ترک رو جور کرد. روبروی تابلویی که فرشید از کودکی او کشیده بود ،نشست باز هم برای روزهای رفته خواست گریه کنه اما،نه، آرایش چشماش خراب می شد.قهوه اش رو خورد اما دیگه فال نگرفت ...گوشی تلفن رو برداشت شماره ی احمد رو گرفت و برای  منشی تلفنی پیام گذاشت ...بعد کیف کوچکش رو برداشت و کلید آپارتمان رو از توی اون بیرون آورد. برای آخرین بار به خونه نگاهی کرد و درو بست. از پله ها به لابی رسید-آسانسور رو دوست نداشت-کلید آپارتمان رو به محبت سرایدار سپردو برای همیشه گم شد...

ارسال در تاريخ یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

 

با خرگوش ها رقصیدن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست  اما سامیه یه جورایی خرگوش

بود.یا شاید هم در زندگی قبلیش خرگوش بود و هنوز پیوند فامیلیش رو حفظ کرده بود. وقتی

به شکارگاه شاه گذر در پنجاه و هفت کیلومتری شرق خرم آباد رسیدیم بیشتر از هرچیز همه

منتظر دیدار عاشقانه ی سامیه و خانواده ی بزرگ خرگوشیش بودند.سامیه از ماشین جیپ

قدیمی سالار پیاده شد مثل همیشه سر تا پا سفید پو شیده بود ، آرام توی برف که تا زانوش

می رسید جلو رفت و بعد با صدایی که جوانی مادر بزرگ را در خود ودیعه داردشروع به خواندن

کرد، باورتان نمی شود اما شعرخوانی اش به نیمه نرسیده بود که بیشتر از صد خرگوش دورش

حلقه زدند و بعد با حرکت دست سامیه رقص شروع شد.خرگوش ها در هیئت زائرانی پاک

شروع به تقلید از حرکات سامیه کردند. دور می زدند،دست هایشان را رو به آسمان بلند می

کردند، به سحده بر خاک می افتادند و دوباره از نو...شکارچیان می دانستند که تا هفته ها

از شکار خرگوش خبری نخواهد بود...سامیه مفدس ترین اوراد مادر بزرگ را به ارث برده بود...

ارسال در تاريخ شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

هر روز اول صبح زنگ می زد نادر، بعد نوبت فهمیه بود با شنیدن صدای پسر و دختر دوقلوش که

حالا نیم قرن از تولدشون گذشته بود،آروم می شد ،ژاکت قهوه ای اش رو می پوشید،روسری

گلدارش رو سر می کرد و از خونه می اومد بیرون ،قدم هاش رو شمرده بود از در خونه می

بایست صد و بیست و نه قدم دور بشه به سمت چپ بره تا برسه به ایستگاه اتوبوس شلوغی 

که هر ساعت و دقیقه ی روز  مشتری های خاص خودشو داشت. مشتری هایی که اغلب 

شون دیدن پیرزن رو دوست داشتند و بین خودشون براش جا باز می کردند.همیشه کسی 

پیدا می شد که دنبال حرف پیرزن رو بگیره و تنهاییشو پُر کنه،فقط بعضی وقت ها که حرف 

شون به بهترین جاهاش می رسید،اتوبوس از راه می رسید و حرف نیمه کاره رها می شد.این

جور وقت ها پیرزن خودش سروته حرف رو با امتداد تصویر هم صحبتش هم می آورد.نزدیک ها

ی ظهر در حالیکه دیگه آرواره اش درد می کرد، یاد شکمش می افتاد از روی صندلی ایستگاه 

بلند می شد کمرش رو بزحمت راست می کرد ،عصاش رو میزون می کرد و پنجاه و سه قدم 

به سمت راست ،عکس مسیر صبجگاهی اش می رفت. حمدالله نانوای محل یه نون  واسش

کنار می گذاشت،یه تافتون دو رو خشخاشی ویژه که بعد از چاق سلامتی با حمدالله و شاگر

داش ،پولشو می داد و می پیچید لای دستمال یزدی اش و سی و سه قدم دیگه می رفت تا 

سوپر دریانی ،از وقتی حاج احمد مرده بود و دامادش سوپر رو به تنهایی می چرخوند ،پیرزن 

با اکراه وارد سوپر می شد بسکه احسان بد اخلاق بود.یه ظرف کوچک ماست با دو تا تخم مر

غ خریدش یود. دوست داشت سریع از سوپر بیرون بیاد ،چهل و سه قدم دیگه بشماره و کلید 

رو توی قفل بچرخونه تا بعد با خیال راحت از اینکه یه روز دیگه هم گذشت، به شمارش روزها

ی باقی مونده ی زندگی اش مشغول بشه...زندگی پیرزن این طور می گذشت...  

ارسال در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

اواخر اسفند  هوای یزد مثل بهشت می شد- درست همین روزهاست که آدم ها به نیابت از پدر مقدس شون عاشق حواهای دور و برشون می شن و خوردن سیب و گندم شروع می شه-کلاس دوم دبستان بودم با قد بلندی که سن واقعیمو پنهان می کرد...توی راه مدرسه شیطونی مجاز بود لواشکی که مامان ممنوع کرده بود ، محله ی جهود ها که نباید می رفتیم و من مسیرم رو طوری انتخاب میکردم که حتمن از پیرمرد مهربانی که توی اون محل بقالی داشت لواشک بخرم ... وقتی رسیدم مدرسه خانم ناظم صدام کرد و گفت برات یه نامه اومده و نامه رو داد دستم خوشحال  شدم که نامه دارم ، اما از طرف کی بود؟اسم روی پاکت غریبه بود. به توصیه ی خانم ناظم بازش کردم یه نامه  بود که من نمی فهمیدمش یادمه که نوشته بود مدتی هست که منو می بینه و دوستم داره و خواسته بود در روز دوشنبه -اون روز شنبه بود- توی کوچه ی مدرسه بایستم و گفته بود میاد تا منم اونو ببینم...در حالیکه بغض کرده بودم، نامه رو دادم به خانم ناظم و گفتم من اینو نمی شناسم ...زنگ تفریح بعد بابا اومده بود مدرسه و  نامه رو  با خودش برده بود ...ظهر که رفتم خونه اما هیچ چیزی نگفتند و من که از دیدن بابا  اون ساعت روز توی خونه تعجب کرده بودم ، جریان نامه رو به مامانم گفتم .مامانم گفت فراموشش کن دخترم ،بابا می فهمه کار کی بوده وهر کس که باشه، تنبیه میشه...دوشنبه شب بابا دیر اومد اومد خونه...داشت واسه مامان تعریف می کرد که با سربازی سر کوچه ی مدرسه ی ما منتظر مجنون !شدند وبعد هم دسته جمعی  رفتند کلانتری ...تا الان هم مجنون! رو نگه داشتند که پدرش اومده و ضمانت داده که تکرار نشه ...من اما همون جا پشت در آشپزخونه لیلی شدم ،آرزو کردم که کاش مجنون!رو دیده بودم  ...    

ارسال در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی