سرگیجه
سرگیجه
داستان

گیج می خورم بین هزار واژه که بر سرم می بارند در بارش مداوم لحظات بیتاب تر از آنم که

انتخاب کنم و از بین شان بهترین و نزدیکترین واژه به روحم را بردارم و کنار بگذارم چشم هایم

را به توصیه ی او می بندم... یک واژه بر دست راستم می نشیند ...خودت...خودم ،خودم  یادم

نمی آید آخرین بار که خودم بودم خود خودم کی بود ...کودکستان می روم ...

صندلی ها را دور کلاس صورتی مان چیده اند ازهمه کوچکترم شاید دو یا سه سال اما همقد

کلاس دومی ها هستم صبح ها سر کلاس کودکستانم و بعد از ظهر با دومی ها هم کلاس می

شوم تا بابا از دانشگاه به سراغم بیاید با آنها که بیشتر دوستشان دارم می خوانم و می نویس

م...خودم نیستم خودم خودم ...همان روزهاست با مامان و بابا از یک مهمانی برمی گردیم من

سلام نکرده ام و همین برای بابا مایه ی خجالت شده با مامان بگومگو می کند که چرا این بچه

این طوری بزرگ شده شاید سه ساله ام ...مامان می گوید خجالتی ست چه کنم...در ذهنم

می نشیند و خجالت می کشم برای بقیه ی عمرم خجالت می کشم از این که خودم باشم

و تئاتر زندگیم آغاز می شود...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ سه شنبه 26 دی 1389برچسب:, توسط الهام کریمی