توی بیداری تصمیم گرفته بود یا توی خواب، یادش نبود. ولی بازم آرواره هاش درد می کرد اونقدر که روی هم فشارشون داده بود . به هر حال تصمیم سختی بود و اون عادت داشت موقع تصمیم گیری های اصلی دندوناش رو روی هم بگذاره و درد توی تمام جانش بپیچه .تجربه نشون داده بود درد بیشتر معناش تصمیم درست تر است. اول با پنجه های قفل شده اش ور رفت تا بازشون کنه-اینم یه عادت بدنش بود- بعد آروم از تخت پایین اومد به عادت دیرسال برس موهاش رو از روی دراور برداشت و موهاش رو مرتب کرد.روژلب صورتی اش رو به لب هاش کشید اما بعد پاکش کرد -قرمز بیشتر بهش می اومد- درست کردن چشم هاش اعتماد به نفسش رو بهش برمی گردوند پس اول خط چشم کشید بعد ریمل زد .لباس خوابشو با بلوز دامن سیاهی که مادر ازسفر مکه براش آورده بود عوض کرد اما بعد تصمیم گرفت شلوار جین سیاهی رو که از مشهد خریده بود بپوشه .دوست داشت یه قهوه بخوره تلخ ِتلخ.بساط قهوه ی ترک رو جور کرد. روبروی تابلویی که فرشید از کودکی او کشیده بود ،نشست باز هم برای روزهای رفته خواست گریه کنه اما،نه، آرایش چشماش خراب می شد.قهوه اش رو خورد اما دیگه فال نگرفت ...گوشی تلفن رو برداشت شماره ی احمد رو گرفت و برای منشی تلفنی پیام گذاشت ...بعد کیف کوچکش رو برداشت و کلید آپارتمان رو از توی اون بیرون آورد. برای آخرین بار به خونه نگاهی کرد و درو بست. از پله ها به لابی رسید-آسانسور رو دوست نداشت-کلید آپارتمان رو به محبت سرایدار سپردو برای همیشه گم شد...
نظرات شما عزیزان:
وب باحالی داری انشالا که همیشه همینطوری باشه ینی خوشم اومد وقت کردی به کلبه تنهایی منم بیا
راستی برای تبادل لینکم حاظرم حا خواستتی بلینک بعد بخبر منم لینک کنمت
مراقب خودت باش
بای تا های
وبلاگ زیبایی داری
خوشحال میشم افتخار بدین و به وبلاگ منم تشریف بیارین