صبح زود بود که رسیدم درمانگاه شهید اختیاری توی چهار راه مخبرالدوله قرار بود متن یه سخنرانی رو واسه مادران
باردار آماده کنم. خانم سلامی هم که مامای قدیمی درمانگاه بود اون روز زودتر اومده بود. پذیرش مریض از ساعت
9شروع می شد و هنوز کلی وقت باقی بود خانم روزبهان چای و بیسکوبیت رو آورد و گفت: خانم سلامی امروز چه
خبره اینجا؟ و با شنیدن جواب که سخنرانی داریم ...شونه هاشو بالا انداخت و گفت اِ جدی آخه یه مریض حامله قبل
از باز شدن درمانگاه اومده حالا هم داره گریه می کنه که زودتر بیاد بالا ...می دونستم تو این موارد خانم سلامی
منتظر شروع ساعت رسمی کار درمانگاه نمی شه زنگ زد به نگهبانی و هنوز چایمون رو نخورده بودیم که در باز شد
و زن جوانی هن و هون کنان خودش رو به اطاق دعوت کرد می خواستم چیزی بگم اما با اشاره ی خانم سلامی
سکوت کردم ...طبق معمول خانم سلامی شروع به خوش و بش با طرف کرده بود تا من گزارش مریض رو بگیرم،
که زن شروع به گریه کرد- اینم بار اول نبود -خانم سلامی نشوندش روی تخت و زن بعد از چند تا هق هق دیگه
آروم شد، آه بلندی کشید و ساکت به ما زل زد...چند دقیقه گذشت و من که دیگه کلافه شده بودم و هول سخنر
انی رو هم داشتم پرسیدم خانم چی شده ؟در حالیکه دستش رو روی شکمش می گذاشت گفت: من این بچه رو
نمی خوام... گقتم اما خانم قبل از این که حامله بشید باید فکرش رو می کردید که خانم سلامی حرفم رو قطع کرد
و گفت باید پرونده مامایی برات تنظیم کنیم بعد اگه مشکلی باشه به پزشکی قانونی معرفی میشی و در صورت
تایید اونا مشکلی نیست ...که باز هم زد زیر گریه و بین هق هق هاش گفت چهار تا دختر داره و این پنجمی هم
دیروز فهمیده که دختر شده و شوهرش گفته این بار می ره زن می گیره ...خانم سلامی ساکتش کرد و سونوگرافی
دیروز زن رو نگاه کرد ...ازش خواست که تا ساعت 10 توی درمانگاه بمونه و سخنرانی اونروز رو که راحع به تعیین
جنسیت فرزند هست بشنوه و بعد با آگاهی بیشتری بچه دار بشه ... زن انگار توی این عالم نبود وقتی مطمئن شد که ما کاری نمی تونیم واسش کنیم
راشو گرفت و بدون خداحافظی رفت ...هفته ی بعد خبر خودسوزی زن بارداری در صفحه ی حوادث روزنامه توجهم رو
جلب کرد،توی درمانگاه خانم روزبهان داشت گزارش مفصل جریان رو واسه چند تا زن تعریف می کرد و می گفت زن
همسایه شون بوده و هفته ی پیش هم اومده بوده اینجا تا از شر دختر پنجم راحت بشه ...وقتی از پله های مارپیچ
درمانگاه بالا می رفتم سرگیجه ی بدی داشتم...
نظرات شما عزیزان: