سرگیجه
سرگیجه
داستان

زن چهل ساله بود، اما کمتر می نمود،بین سی تا سی و پنج.گرچه زندگی مشترکش را

هرگز دوست نداشت،اما چنان دنیایی برای خود ساخته بود که کمتر به زندگی مشترک

بها می داد.مردش دلبسته ی مادر و خواهرانش بود و برادری که در راهی دور داشت و زن

تنها مادر فرزتدانش بود و خانه اش را می چرخاند، زن ساعت ها راه می رفت و در ساعت های

طولانی راه رفتن ، برای خود دنیایی دیگر می ساخت بدون مرد و عشق ورزی های جسمانی

همدمش ،موبایل کوچکی بود با دنیایی از شعر و ترانه...

به تجریش رسیده بود،در هوای روزهای نخست فروردین،تجریش غزل سرا می شود...و زن

گوش به نغمه های تجریش سپرده بود و رها تر از پیش فدم برمی داشت، احساس کرد

مردی میانسال قدم بر سایه ی او دارد، اما خود را به ندیدن زد.بطری آبش را باز کرد تا بهانه ای

باشد برای بهتر دیدن مرد...مرد شیک لباس پوشیده بود، و کیف دستی اش با کت و شلوار

قهوه ای روشنش ،ست می نمود. زن به سمت ویترین مغازه ای رفت و نفس مرد به شکل

کلمات بر شانه اش نشست: من شما را در ذهنم ساخته بودم و اکنون هیجان زده ام که

اینجا می بینمتان...رن چهره ی مرد را به دقت نگاه کرد و تنها جمله ای که به ذهنش رسید

این بود: من متاهلم ...و زن به راه خود رفت ...اما در پندارش حسی جدید را تجربه می کرد

و این حس بشدت شیرین می نمود...



نظرات شما عزیزان:

فاطـــــمهانتـــــظار
ساعت13:31---28 بهمن 1389
خواندمت..ممنون برای اطلاع رسانی

فرزانه
ساعت10:45---26 بهمن 1389
گفتمش بی تو چه می باید کرد
عکس رخساره ی ماهش را داد
گفتمش همدم شبهایم کو
تاری از زلف سیاهش را داد
وقت رفتن همه را می بوسید
به من از دور نگاهش را داد
یادگاری به همه داد و به من
انتظار سر راهش را داد

سلام

من شما رو لینک کردم و لینک خودم رو هم تو وبتون قرار دادم

خوشحال میشم سری بزنید



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی