زن چهل ساله بود، اما کمتر می نمود،بین سی تا سی و پنج.گرچه زندگی مشترکش را
هرگز دوست نداشت،اما چنان دنیایی برای خود ساخته بود که کمتر به زندگی مشترک
بها می داد.مردش دلبسته ی مادر و خواهرانش بود و برادری که در راهی دور داشت و زن
تنها مادر فرزتدانش بود و خانه اش را می چرخاند، زن ساعت ها راه می رفت و در ساعت های
طولانی راه رفتن ، برای خود دنیایی دیگر می ساخت بدون مرد و عشق ورزی های جسمانی
همدمش ،موبایل کوچکی بود با دنیایی از شعر و ترانه...
به تجریش رسیده بود،در هوای روزهای نخست فروردین،تجریش غزل سرا می شود...و زن
گوش به نغمه های تجریش سپرده بود و رها تر از پیش فدم برمی داشت، احساس کرد
مردی میانسال قدم بر سایه ی او دارد، اما خود را به ندیدن زد.بطری آبش را باز کرد تا بهانه ای
باشد برای بهتر دیدن مرد...مرد شیک لباس پوشیده بود، و کیف دستی اش با کت و شلوار
قهوه ای روشنش ،ست می نمود. زن به سمت ویترین مغازه ای رفت و نفس مرد به شکل
کلمات بر شانه اش نشست: من شما را در ذهنم ساخته بودم و اکنون هیجان زده ام که
اینجا می بینمتان...رن چهره ی مرد را به دقت نگاه کرد و تنها جمله ای که به ذهنش رسید
این بود: من متاهلم ...و زن به راه خود رفت ...اما در پندارش حسی جدید را تجربه می کرد
و این حس بشدت شیرین می نمود...
نظرات شما عزیزان:
عکس رخساره ی ماهش را داد
گفتمش همدم شبهایم کو
تاری از زلف سیاهش را داد
وقت رفتن همه را می بوسید
به من از دور نگاهش را داد
یادگاری به همه داد و به من
انتظار سر راهش را داد
سلام
من شما رو لینک کردم و لینک خودم رو هم تو وبتون قرار دادم
خوشحال میشم سری بزنید