سرگیجه
داستان

پیدا کردن تاکسی توی روزهای عادی مشکله وای به حال اینکه برف هم اومده باشه و مقصدت

هم دربند باشه...وقتی قبول کرد که سوار بشم، داشتم شاخ در میاوردم با من چهار تا مسافر

داشت و زیر برفی که می بارید،با سرعت حرکت می کرد. گاهی فکر می کردم اگه نتونه ترمز

بگیره ، تا چند روز  مادر باید دنبالم بگرده تا به پزشکی قانونی برسه؟خوشبختانه از چهارراه

مژده ترافیک سنگین شد-اولین بار بود که از گیر افتادن توی ترافیک لذت می بردم-بلافاصله

موبایل آقای راننده ظاهر شد،اولین شماره رو گرفت و پنج دقیقه به خانمی که اونطرف خط بود،

قول می داد که ماشینش رو تا پایان وقت اداری اونروز-ساعت یازده بود- ترخیص کنه.بعد شماره

ی مادرش رو گرفت و قول داد تا ساعت چهار بلیط مشهد رو براش بگیره.نفر بعد بدهکاری بود

که شش ماه پیش ازش پول گرفته بود و پس نداده بود، قرار شد تا عصر اونروز اگه پولشو به

حسابش نریزه،فردا امانتیش رو بفروشه...یه موتور تو برف سر خورد جلوی تاکسی،چطوربهش

نزدیم ،فقط یه معجزه بود...چند دقیقه در سکوت گذشت وانبار موبایل دونفر از مسافرها باهم شروع کردبه زنگ خوردن و هردو با صدای بلند شروع به حرف زدن کردن دیگه تحمل نداشتم ،گفتم : آقا پیاده می شم.گفت:تا دربند که خیلی مونده؟ ...وقتی در

تاکسی رو باز می کردم ،دوست داشتم تمام موبایل های دنیا رو آتش بزنم

ارسال در تاريخ سه شنبه 3 اسفند 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

زن چهل ساله بود، اما کمتر می نمود،بین سی تا سی و پنج.گرچه زندگی مشترکش را

هرگز دوست نداشت،اما چنان دنیایی برای خود ساخته بود که کمتر به زندگی مشترک

بها می داد.مردش دلبسته ی مادر و خواهرانش بود و برادری که در راهی دور داشت و زن

تنها مادر فرزتدانش بود و خانه اش را می چرخاند، زن ساعت ها راه می رفت و در ساعت های

طولانی راه رفتن ، برای خود دنیایی دیگر می ساخت بدون مرد و عشق ورزی های جسمانی

همدمش ،موبایل کوچکی بود با دنیایی از شعر و ترانه...

به تجریش رسیده بود،در هوای روزهای نخست فروردین،تجریش غزل سرا می شود...و زن

گوش به نغمه های تجریش سپرده بود و رها تر از پیش فدم برمی داشت، احساس کرد

مردی میانسال قدم بر سایه ی او دارد، اما خود را به ندیدن زد.بطری آبش را باز کرد تا بهانه ای

باشد برای بهتر دیدن مرد...مرد شیک لباس پوشیده بود، و کیف دستی اش با کت و شلوار

قهوه ای روشنش ،ست می نمود. زن به سمت ویترین مغازه ای رفت و نفس مرد به شکل

کلمات بر شانه اش نشست: من شما را در ذهنم ساخته بودم و اکنون هیجان زده ام که

اینجا می بینمتان...رن چهره ی مرد را به دقت نگاه کرد و تنها جمله ای که به ذهنش رسید

این بود: من متاهلم ...و زن به راه خود رفت ...اما در پندارش حسی جدید را تجربه می کرد

و این حس بشدت شیرین می نمود...

ارسال در تاريخ سه شنبه 26 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

سرما تا مغز استخوان می رسید و میشد صدای چرق،چروق اسنخوان های بی تاب خاله آذر

رو از زیر چادرش شنید، میشد یخ زدن مژه های بلند پری رو دید و نفس های منجمد اصغر آقا

رو شمرد، اما خاله آذر از سه روز پیش یه نفس حرف زده بود:

گفتم وقتی رسیدید، اول برید خونه ی حاج کاظم بعد یه سر به فرشته بزنید پا به ماهه نمی

تونه پاشه دنبال شما راه بیفته ...قبلش زنگ زدم سورمه خانم که یه دست به سرو روی خونه

بکشه ،گفتم یخچال رو پر کنه ،ماست و شیر و پنیر رو از ماست بندی احمدزاده بخره ، خرید از

احمد زاده واسه بچه هام شگون داشته ...سینی مینا کاری یادگار باباتون رو از توی کمد

برداشتم ،قرآن مکه ی خانم جون رو کنار لیوان نقره ی جهازیم تو سینی گذاشتم و آینه ...نه

آینه  نبود تمام خونه رو گشتم آینه ای که از کربلا خریده بودم و سه تا پسر رو باهاش به خونه

ی عشق فرستاده بودم پیدا نمی کردم ،دلم لرزید ، مثل روزی که باباتون سکته کرد دلم لرزید

،به حاج زهرا زنگ زدم، گفت :صلوات بفرست خواهر ،دم سفرن بچه ها،به دلت بد نیار

...چقدر رویا قشنگ شده بود وقتی اومدن خداحافظی دلواپسی هام پرید ،چشم های حمید برق

می زد ،بعد از هفت سال عاشقی،وصال...

از زیر قرآن ردشون کردم و آب رو پشت سرشون ریختم .خواستم به رویا بگم کاش چکمه های

پاشنه کوتاهش رو می پوشید با این هوای سرد ،ارومیه هم که همیشه سرد و بخ بندونه...

اصغر آقا مطمئنی به هواپیمای اورمیه سوار شدند...؟!

ارسال در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

تازه دیپلم گرفته بود اما دیگه دلش نمی خواست درس بخونه،از تمام فرمول های شیمی و

فیزیک و ریاضی حالش به هم می خورد.

خانم حسینی همکار خاله فاطی بود و پسرش انترن بود.می خواست با دختری ازدواج کنه

که غذا بپزه،خونه رو تمیز کنه و بچه های آقای دکتر رو بزرگ کنه...

همه چیز در یک چشم به هم زدن جور شد و ثریا پاییز سال بعد به جای دانشگاه به خانه ی

انترن جوان رفت. کمال بشدت پرخاشگر بود، غذا رو بی نقص می خواست،خونه می بایست

برق بزنه،از تلفن بیزار بود، رابطه با دیگران و بخصوص خانواده ی ثریا رو دوست نداشت.

شش ماه بعد از ازدواجشون غرغرش شروع شد که چرا بچه دار نمیشن ...

ثریا پاییز سال بعد

با تموم شدن کارهای طلاقش، در خانه ی پدر خودش رو برای کنکور دانشگاه آماده می کرد...

ارسال در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 توی بیداری تصمیم گرفته بود یا توی خواب، یادش نبود. ولی بازم آرواره هاش درد می کرد اونقدر که روی هم فشارشون داده بود . به هر حال تصمیم سختی بود و اون عادت داشت موقع تصمیم گیری های اصلی دندوناش رو روی هم بگذاره و درد توی تمام جانش بپیچه .تجربه نشون داده بود درد بیشتر معناش تصمیم درست تر است. اول با پنجه های قفل شده اش ور رفت تا بازشون کنه-اینم یه عادت بدنش بود- بعد آروم از تخت پایین اومد به عادت دیرسال برس موهاش رو از روی دراور برداشت و موهاش رو مرتب کرد.روژلب صورتی اش رو به لب هاش کشید اما بعد پاکش کرد -قرمز بیشتر بهش می اومد- درست کردن چشم هاش اعتماد به نفسش رو بهش برمی گردوند پس اول خط چشم کشید بعد ریمل زد .لباس خوابشو با بلوز دامن سیاهی که مادر ازسفر مکه براش آورده بود عوض کرد اما بعد تصمیم گرفت شلوار جین سیاهی رو که از مشهد خریده بود بپوشه .دوست داشت یه قهوه بخوره تلخ ِتلخ.بساط قهوه ی ترک رو جور کرد. روبروی تابلویی که فرشید از کودکی او کشیده بود ،نشست باز هم برای روزهای رفته خواست گریه کنه اما،نه، آرایش چشماش خراب می شد.قهوه اش رو خورد اما دیگه فال نگرفت ...گوشی تلفن رو برداشت شماره ی احمد رو گرفت و برای  منشی تلفنی پیام گذاشت ...بعد کیف کوچکش رو برداشت و کلید آپارتمان رو از توی اون بیرون آورد. برای آخرین بار به خونه نگاهی کرد و درو بست. از پله ها به لابی رسید-آسانسور رو دوست نداشت-کلید آپارتمان رو به محبت سرایدار سپردو برای همیشه گم شد...

ارسال در تاريخ یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

 

با خرگوش ها رقصیدن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست  اما سامیه یه جورایی خرگوش

بود.یا شاید هم در زندگی قبلیش خرگوش بود و هنوز پیوند فامیلیش رو حفظ کرده بود. وقتی

به شکارگاه شاه گذر در پنجاه و هفت کیلومتری شرق خرم آباد رسیدیم بیشتر از هرچیز همه

منتظر دیدار عاشقانه ی سامیه و خانواده ی بزرگ خرگوشیش بودند.سامیه از ماشین جیپ

قدیمی سالار پیاده شد مثل همیشه سر تا پا سفید پو شیده بود ، آرام توی برف که تا زانوش

می رسید جلو رفت و بعد با صدایی که جوانی مادر بزرگ را در خود ودیعه داردشروع به خواندن

کرد، باورتان نمی شود اما شعرخوانی اش به نیمه نرسیده بود که بیشتر از صد خرگوش دورش

حلقه زدند و بعد با حرکت دست سامیه رقص شروع شد.خرگوش ها در هیئت زائرانی پاک

شروع به تقلید از حرکات سامیه کردند. دور می زدند،دست هایشان را رو به آسمان بلند می

کردند، به سحده بر خاک می افتادند و دوباره از نو...شکارچیان می دانستند که تا هفته ها

از شکار خرگوش خبری نخواهد بود...سامیه مفدس ترین اوراد مادر بزرگ را به ارث برده بود...

ارسال در تاريخ شنبه 16 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

هر روز اول صبح زنگ می زد نادر، بعد نوبت فهمیه بود با شنیدن صدای پسر و دختر دوقلوش که

حالا نیم قرن از تولدشون گذشته بود،آروم می شد ،ژاکت قهوه ای اش رو می پوشید،روسری

گلدارش رو سر می کرد و از خونه می اومد بیرون ،قدم هاش رو شمرده بود از در خونه می

بایست صد و بیست و نه قدم دور بشه به سمت چپ بره تا برسه به ایستگاه اتوبوس شلوغی 

که هر ساعت و دقیقه ی روز  مشتری های خاص خودشو داشت. مشتری هایی که اغلب 

شون دیدن پیرزن رو دوست داشتند و بین خودشون براش جا باز می کردند.همیشه کسی 

پیدا می شد که دنبال حرف پیرزن رو بگیره و تنهاییشو پُر کنه،فقط بعضی وقت ها که حرف 

شون به بهترین جاهاش می رسید،اتوبوس از راه می رسید و حرف نیمه کاره رها می شد.این

جور وقت ها پیرزن خودش سروته حرف رو با امتداد تصویر هم صحبتش هم می آورد.نزدیک ها

ی ظهر در حالیکه دیگه آرواره اش درد می کرد، یاد شکمش می افتاد از روی صندلی ایستگاه 

بلند می شد کمرش رو بزحمت راست می کرد ،عصاش رو میزون می کرد و پنجاه و سه قدم 

به سمت راست ،عکس مسیر صبجگاهی اش می رفت. حمدالله نانوای محل یه نون  واسش

کنار می گذاشت،یه تافتون دو رو خشخاشی ویژه که بعد از چاق سلامتی با حمدالله و شاگر

داش ،پولشو می داد و می پیچید لای دستمال یزدی اش و سی و سه قدم دیگه می رفت تا 

سوپر دریانی ،از وقتی حاج احمد مرده بود و دامادش سوپر رو به تنهایی می چرخوند ،پیرزن 

با اکراه وارد سوپر می شد بسکه احسان بد اخلاق بود.یه ظرف کوچک ماست با دو تا تخم مر

غ خریدش یود. دوست داشت سریع از سوپر بیرون بیاد ،چهل و سه قدم دیگه بشماره و کلید 

رو توی قفل بچرخونه تا بعد با خیال راحت از اینکه یه روز دیگه هم گذشت، به شمارش روزها

ی باقی مونده ی زندگی اش مشغول بشه...زندگی پیرزن این طور می گذشت...  

ارسال در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

اواخر اسفند  هوای یزد مثل بهشت می شد- درست همین روزهاست که آدم ها به نیابت از پدر مقدس شون عاشق حواهای دور و برشون می شن و خوردن سیب و گندم شروع می شه-کلاس دوم دبستان بودم با قد بلندی که سن واقعیمو پنهان می کرد...توی راه مدرسه شیطونی مجاز بود لواشکی که مامان ممنوع کرده بود ، محله ی جهود ها که نباید می رفتیم و من مسیرم رو طوری انتخاب میکردم که حتمن از پیرمرد مهربانی که توی اون محل بقالی داشت لواشک بخرم ... وقتی رسیدم مدرسه خانم ناظم صدام کرد و گفت برات یه نامه اومده و نامه رو داد دستم خوشحال  شدم که نامه دارم ، اما از طرف کی بود؟اسم روی پاکت غریبه بود. به توصیه ی خانم ناظم بازش کردم یه نامه  بود که من نمی فهمیدمش یادمه که نوشته بود مدتی هست که منو می بینه و دوستم داره و خواسته بود در روز دوشنبه -اون روز شنبه بود- توی کوچه ی مدرسه بایستم و گفته بود میاد تا منم اونو ببینم...در حالیکه بغض کرده بودم، نامه رو دادم به خانم ناظم و گفتم من اینو نمی شناسم ...زنگ تفریح بعد بابا اومده بود مدرسه و  نامه رو  با خودش برده بود ...ظهر که رفتم خونه اما هیچ چیزی نگفتند و من که از دیدن بابا  اون ساعت روز توی خونه تعجب کرده بودم ، جریان نامه رو به مامانم گفتم .مامانم گفت فراموشش کن دخترم ،بابا می فهمه کار کی بوده وهر کس که باشه، تنبیه میشه...دوشنبه شب بابا دیر اومد اومد خونه...داشت واسه مامان تعریف می کرد که با سربازی سر کوچه ی مدرسه ی ما منتظر مجنون !شدند وبعد هم دسته جمعی  رفتند کلانتری ...تا الان هم مجنون! رو نگه داشتند که پدرش اومده و ضمانت داده که تکرار نشه ...من اما همون جا پشت در آشپزخونه لیلی شدم ،آرزو کردم که کاش مجنون!رو دیده بودم  ...    

ارسال در تاريخ شنبه 2 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

 

صبح زود بود که رسیدم درمانگاه شهید اختیاری توی چهار راه مخبرالدوله قرار بود متن یه سخنرانی رو واسه مادران

باردار آماده کنم. خانم سلامی هم که مامای قدیمی درمانگاه بود اون روز زودتر اومده بود. پذیرش مریض از ساعت

9شروع می شد و هنوز کلی وقت باقی بود خانم روزبهان چای و بیسکوبیت رو آورد و گفت: خانم سلامی امروز چه

خبره اینجا؟ و با شنیدن جواب که سخنرانی داریم ...شونه هاشو بالا انداخت و گفت اِ جدی آخه یه مریض حامله قبل

از باز شدن درمانگاه اومده حالا هم داره گریه می کنه که زودتر بیاد بالا ...می دونستم تو این موارد خانم سلامی

منتظر شروع ساعت رسمی کار درمانگاه نمی شه زنگ زد به نگهبانی و هنوز چایمون رو نخورده بودیم که در باز شد

و زن جوانی هن و هون کنان خودش رو به اطاق دعوت کرد می خواستم چیزی بگم اما با اشاره ی خانم سلامی

سکوت کردم ...طبق معمول خانم سلامی شروع به خوش و بش با طرف کرده بود تا من گزارش مریض رو بگیرم،

که زن شروع به گریه کرد- اینم بار اول نبود -خانم سلامی نشوندش روی تخت و زن بعد از چند تا هق هق دیگه

 آروم شد، آه بلندی کشید و ساکت به ما زل زد...چند دقیقه گذشت و من که دیگه کلافه شده بودم و هول سخنر

انی رو هم داشتم پرسیدم خانم چی شده ؟در حالیکه دستش رو روی شکمش می گذاشت گفت: من این بچه رو

نمی خوام... گقتم اما خانم قبل از این که حامله بشید باید فکرش رو می کردید که خانم سلامی حرفم رو قطع کرد

و گفت باید پرونده مامایی برات تنظیم کنیم بعد اگه مشکلی باشه به پزشکی قانونی معرفی میشی و در صورت

تایید اونا مشکلی نیست ...که باز هم زد زیر گریه و بین هق هق هاش گفت چهار تا دختر داره و این پنجمی هم

دیروز فهمیده که دختر شده و شوهرش گفته این بار می ره زن می گیره ...خانم سلامی ساکتش کرد و سونوگرافی

دیروز زن رو نگاه کرد ...ازش خواست که تا ساعت 10 توی درمانگاه بمونه و سخنرانی اونروز رو که راحع به تعیین

جنسیت فرزند هست بشنوه و بعد با آگاهی بیشتری بچه دار بشه ... زن انگار توی این عالم نبود وقتی مطمئن شد که ما کاری نمی تونیم واسش کنیم

راشو گرفت و بدون خداحافظی رفت ...هفته ی بعد خبر خودسوزی زن بارداری در صفحه ی حوادث روزنامه توجهم رو

جلب کرد،توی درمانگاه خانم روزبهان داشت گزارش مفصل جریان رو واسه چند تا زن تعریف می کرد و می گفت زن

همسایه شون بوده و هفته ی پیش هم اومده بوده اینجا تا از شر دختر پنجم راحت بشه ...وقتی از پله های مارپیچ

درمانگاه بالا  می رفتم سرگیجه ی بدی داشتم...

 

ارسال در تاريخ سه شنبه 28 دی 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

گیج می خورم بین هزار واژه که بر سرم می بارند در بارش مداوم لحظات بیتاب تر از آنم که

انتخاب کنم و از بین شان بهترین و نزدیکترین واژه به روحم را بردارم و کنار بگذارم چشم هایم

را به توصیه ی او می بندم... یک واژه بر دست راستم می نشیند ...خودت...خودم ،خودم  یادم

نمی آید آخرین بار که خودم بودم خود خودم کی بود ...کودکستان می روم ...

صندلی ها را دور کلاس صورتی مان چیده اند ازهمه کوچکترم شاید دو یا سه سال اما همقد

کلاس دومی ها هستم صبح ها سر کلاس کودکستانم و بعد از ظهر با دومی ها هم کلاس می

شوم تا بابا از دانشگاه به سراغم بیاید با آنها که بیشتر دوستشان دارم می خوانم و می نویس

م...خودم نیستم خودم خودم ...همان روزهاست با مامان و بابا از یک مهمانی برمی گردیم من

سلام نکرده ام و همین برای بابا مایه ی خجالت شده با مامان بگومگو می کند که چرا این بچه

این طوری بزرگ شده شاید سه ساله ام ...مامان می گوید خجالتی ست چه کنم...در ذهنم

می نشیند و خجالت می کشم برای بقیه ی عمرم خجالت می کشم از این که خودم باشم

و تئاتر زندگیم آغاز می شود...

ارسال در تاريخ سه شنبه 26 دی 1389برچسب:, توسط الهام کریمی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد